دوش هنگام سحر به ملاقاتش رفتم
و کیسهایی پرازیاقوت و زمرد ارمغانی داد
من درخواب بودم وازخوابی گران بیدارم کرد
وسکوت را
ویادش را
به من سپرد
روزم را اینچنین بینا کرد
تا ملاقاتی دیگر
درخانه اش
برمن هویدا شد وزبانم را با نامش اشناتر کرد
بار سنگینم را برزمین گذاشت
وزخم سینه ام را شفا داد
درآن شب آسمان هم بامن همدردی میکرد
اوهم چشمانش گریان بود.
ونه تنها او
که همگان ،بانی این آشتی بودن
چه وصلی بود و چه وصالی
چه شوقی که از دو چشمش برق میزد و
چه اشک شرمی که گونهایم رامیسوزاند
من با زبانم میگفتم و
او بادلم میگفت .
من دست برسرمیزدم
واونوازش میکرد
چه مهربان بود وزیبا
قهراو زغیرت بود
زبی مهری من
زعشقی که نثارش نمیکردم
زیادی که ازدیگران بردم
*ای مهربانتر ازمادر
مرا به دام داما نت بیفکن
من عشق ترا خواهم .
تاریخ : جمعه 91/2/29 | 1:15 عصر | نویسنده : سعید | نظرات ()